سیدالشهدا علیه السلام شفاعت او را نموده اند تا روحش را قبض نکنید!
من از خواب بیدار شدم و در حالی که متحیر بودم با خودم گفتم: البته خواب است و ممکن است تعبیری نداشته باشد.
روز
سه شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم به نحوی که آن خواب از خاطرم
رفت. روز پنجشنبه که تعطیل بود با جمعی از رفقا به طرف باغ مرحوم سید جواد
رفتیم و در آنجا قدری گردش ومباحثه علمی نمودیم تا ظهر شد و نهار را همانجا
صرف کردیم.
پس از نهار
ساعتی خوابیدم و در همین هنگام لرزه ی شدیدی تمام وجود مرا فرا گرفت و
رفقایم که این صحنه را دیدیند هرچه عبا و روانداز داشتند روی من انداختند
ولی همچنان بدنم لرز داشت. حس کردم که حالم بسیار وخیم است پس به رفقایم
گفتم مرا زودتر به منزلم برسانند و آن ها نیز وسیله ای تهیه کرده و مرا به
سرعت به منزلم در کربلا رساندند.
در
منزل در بستر اُفتاده بودم که ناگاه حالم بسیار دگرگون شد و به یاد خواب
چند شب پیش خود افتادم؛ علایم مرگ را در خود مشاهده می کردم و با در نظر
گرفتن خواب، احساس پایان زندگیم را می کردم و ناگهان دیدم دو نفر ظاهر شده و
در سمت چپ و راست من نشستند، در حالی که به یکدیگر نگاه می کردند و می
گفتند: اجل این مرد رسیده است و باید روحش قبض گردد.
در
همین حال با توجه عمیق قلب به ساحت مقدس اباعبدالله الحسین(ع) متوسل شده و
عرض کردم: ای حسین عزیز؛ دستم خالی است، کاری نکرده ام و زاد و توشه ای
آمده ننموده ام. شما را به حق مادرتان از من شفاعت کنید که خداوند مرگ مرا
به تاخیر اندازد تا فکری به حال خود نمایم.
بلافاصله
پس از این توسل دیدم شخصی نزد آن دو نفر که می خواستند روحم را قبض نمایند
آمد و گفت: حضرت سید الشهدا(ع) فرمودند: شیخ عبدالکریم به ما توسل جست و
ما هم در پیشگاه خدا از او شفاعت کردیم، پس خداوند اجابت فرمود؛ بنابراین
روح او را قبض نکنید.
در
این موقع آن دو نفر به یکدیگر نگاه کرده و به آن شخص گفتند: سَمعا وَ
طاعَهَ. گوش به فرمان هستیم و اطاعت می شود. پس دیدم آن دو نفر و فرستاده ی
امام حسین(ع)، هر سه از نزد من برخواستند و به سوی آسمان رفتند.
در این وقت احساس سلامتی کردم و در عین حال نیز صدای گریه زاری اطرافیانم را می شنیدم که به سر و صورت خود می زدند.
آهسته
آهسته دستم را حرکت دادم و چشمانم را گشودم اما متوجه شدم چشمانم را بسته و
بر روی آن نیز چیزی کشیده اند! خواستم پایم را حرکت دهم که به ناگاه متوجه
شدم شست هر دو پایم را به هم بسته اند! دستم را برای برداشتن چیزی بلند
کردم، شنیدم می گویند: آرام باشید و گریه نکنید، چرا که بدن در حال حرکت می
باشد.
پس چون اهالی منزل
آرام شدند و رو اندازی را که روی من انداخته بودند برداشتند و چشمم را باز
کردند، با دست اشاره ای به دهانم کردم تا به من مقداری آب بدهند، پس مقداری
آب به دهانم ریختند. کم کم برخاستم و تا پانزده روز همچنان حالت ضعف و
کسالت داشتم و بحمدالله از آن حالت نیز رهایی یافتم و این موهبت به برکت
مولایم امام حسین(ع)، آن شهید مظلوم کربلا بود؛ آری به خدا قسم!
پی نوشت ها:
1-(محمدی اشتهاردی، محمد. امام حسین (ع) آفتاب انقلاب اسلامی: 286.)
2-(علاقه مند تبریزی، محمدعلی. چهارده معجزه از چهارده معصوم: 59-60.)
3-(گنجینه دانشمندان، ج1: 304.)