موج وبلاگی آهنگِ بندگی

موج وبلاگی آهنگِ بندگی
موج وبلاگی آهنگِ بندگی
موج وبلاگی آهنگِ بندگی
طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب با موضوع «ماه محرم الحرام :: شعر و متن ادبی پیرامون محرم» ثبت شده است

غم به من چیره شد و تیره جهان در نظرم

خیز و کن یاری ام ای چشم و چراغم پسرم


تا صدای تو شنیدم ز رخم رنگ پرید

خبرم داد صدایت که چه آمد به سرم


چشم خود وا کن اگر لب به سخن وا نکنی

مکن از موی پریشان خود آشفته ترم


بسکه غم هست به دل جای غمت دیگر نیست

می نهم داغ جگر سوز تو را بر جگرم


پیش دشمن مپسند این همه من گریه کنم

داغت آخر کشدم لیک بدان من پدرم


چشمه ی چشم مرا اشک فشان خیز و ببین

لب خشکیده مگر تر کنی از چشم ترم


من که خود خضر رهم بر سر تو پیر شدم

چون نهادم لب خود بر لب تو ای پسرم


خصم لبخند زند من کف افسوس به هم

بین دل ریش و از این بیش مزن نیشترم


گه سرت، گاه رخت، گاه لبت می بوسم

دلم آرام نگیرد، چه کنم من پدرم

علی انسانی

 

 

 

خنده و هلهله بر چشمِ تَرم رَحم نکرد

به غریبیِ من و اشکِ حرم رَحم نکرد


هیچ کس حُرمتِ این مویِ سفیدم نگرفت

نفسی بر من و سوزِ جگرم رَحم نکرد


لشکرِ بغضِ علی دقِ دلی خالی کرد

به سرش ریخت و بر یک نفرم رَحم نکرد


دستِ مِقراض بُرش داد حریرِ بدنش

هر قدر پا به زمین زد پسرم، رَحم نکرد


همه ی فاصله را داد زدم نیزه بس است

نزن اینقدر من آخر پدرم رَحم نکرد


سندِ سخت ترین لحظه ی عمرم این است

داغِ او بر دل و چشم و کمرم رَحم نکرد


پسرم از روی زین بَد به زمین افتادی

نیزه بر پهلویت آمد به زمین افتادی


چقدر فرقِ دو تایِ تو به هم ریخته است

زیرِ پا زُلفِ رَهایِ تو به هم ریخته است


زَجر کُش شد به خدا بس‌که زدی پا به زمین

پیرِمردی که به پایِ تو به هم ریخته است


دیگرم نیست توقع که جوابم بدهی

در گلو تیر صدایِ تو به هم ریخته است


اِرباً اِربا شده زین پس چه صدایت بزنم؟

تیغ از بس که هجایِ تو به هم ریخته است


غُصه ات با دلِ لیلا چه کند وقتی که

گیسوی عمّه برایِ تو به هم ریخته است


چه کنم، تا به حرم بینِ عبا می برمت

زخم ها قدِ رَسایِ تو به هم ریخته است

 

مُردم ز بس که بر بدنت بوسه می زنم

بر کام خشک خنده زنت بوسه می زنم


بر زلف خون پر شکنت شانه می کشم

بر زخمهای دل شکنت بوسه می زنم

بوی تو می دهند دم دشنه ها ببین

بر نیزه های زخم،زنت بوسه می زنم



شاید لبی گشوده و بابا بخوانیم

قامت خمیده بر دهنت بوسه می زنم



هر سو دویده و تن تو جمع می کنم

بر تکه تکه های تنت بوسه می زنم



آرام تا به روی عبا می گذارمت

همراه عمه بر کفنت بوسه می زنم



ای خاک بر سرم که تو در خاک خفته ای

مردم ز بس که بر بدنت بوسه می زنم

شاعر: حسن لطفی


چقدر رفتنت اکبر برای ما سخت است

شبیه رفتن پیغمبر خدا سخت است


برای بندگیم هست، از تو می گذرم

برای بندگیم هست، منتها سخت است


اگر چه دشمنم از هق هقم به وجد آید

کنار پیکر تو گریه بی صدا سخت است


عصای پیری من بود خرد شد مردم

وَ راه رفتن این پیر بی عصا سخت است


ستاره های بنی هاشمی کجا هستید

رساندن مه لیلا به خیمه ها سخت است


تمام پیکر او را به یک عبا ببرید

که بردن علی اکبر جدا جدا سخت است

کرامت نعمت زاده

 

 

برو ولی به تو ای گل سفر نمی آید

که این دل از پس داغ تو بر نمی آید


به خون نشسته دلم اشک من گواه من است

که غیر خون دل از چشم تر نمی آید


تو راه می روی و من به خویش می گویم

به چون تو سرو رشیدی تبر نمی آید


رقیه پشت سرت زار می زند برگرد

چنین که می روی از تو خبر نمی آید


کسی به پای تو در جنگ تن به تن نرسید

ز ترس توست حریفی اگر نمی آید


تمام دشت به تو خیره بود نعره زدی

خودم بیایم اگر یک نفر نمی آید


ز ناتوانی شان دوره می کنند تو را

به جنگ با تو کسی بی سپر نمی آید


غزال من که تو را گرگ ها نظر زده اند

ز چشم زخم به جز دردسر نمی آید


دلم کنار تو اما رمق به زانو نیست

کنار با دل تنگم کمر نمی آید


رسید عمه به دادم که هیچ  بابایی

به پای خود سر نعش پسر نمی آید


کجای دشت به خون خفته ای بگو اکبر؟

صدای تو که از این دور و بر نمی آید


دهان مگو که پر از لخته لخته ی خون است

نفس مگو نفس از سینه در نمی آید


به پیکر تو مگر جای سالمی مانده

چطور حوصله ی نیزه سر نمی آید

هادی ملک پور

 

چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست

و از این پیر جوانمرده کمانی تر نیست

 

دست و پایی ،نفسی ،نیمه نگاهی ،آهی

غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست

 

در کنار تو ام و باز به خود می گویم

نه حسین!، این تن پوشیده به خون ،اکبر نیست

 

هر کجا دست کشیدم زتنت گشت جدا

از من آغوش پر و از تو تنی دیگر نیست

 

دیدنی گشته اگر دست و سر سینه تو

دیدنی تر زمن و خنده آن لشگر نیست

 

استخوانهای تو و پشت پدر هر دو شکست

باز هم شکر ،کنار من و تو ،مادر نیست

حسن لطفی

 

زود آمدم کنار تو اما چه دیر شد
بابای داغٍ مرگ جوان دیده پیر شد


کامم هنوز تشنه ی آن کام تشنه بود
اما لب تو چشمه ی خون کویر شد


سنگینی زره به تنت ماند و آهنش
در زیر پای این همه ضربه حریر شد


قسمت شدست میوه ی  من قسمتت کنند
جسمت نصیب نیزه و شمشیر و تیر شد


هر گوشه گوشه ای، همه جا پیکر تو هست
بیخود نبود اینکه دلم گوشه گیر شد


دستت کجاست تا که بلندم کند مرا
افتاده ام به پای تو جانم اسیر شد


فکری به حال معجر عمه بکن که باد
با ناله های زخمی من هم مسیر شد


باید هزار مرتبه بعد از تو کشته شد
باید که دست شست ز دنیا و سیر شد

محمد امین سبکبار



ای تجلی صفات همه ی برترها
چقدر سخت بود رفتن پیغمبرها


قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای
چون که عشق پدران نیست کم از مادرها


پسرم! می روی اما پدری هم داری
نظری گاه بیندار به پشت سرها


سر راهت پسرم تا در آن خیمه برو
شاید آرام بگیرند کمی خواهرها


بهتر این است که بالای سر اسماعیل
همه باشند و نباشند فقط هاجرها


مادرت نیست اگر مادر سقا هم نیست
عمه ات هست به جای همه ی مادرها


حال که آب ندارند برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشترها


زودتر از همه ی آماده شدی،یعنی که
"
آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها

آنچنان کهنه نگشته است سم مرکبها
آنچنان کند نگشته است لب خنجرها

"
چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده
چه کنم با تو و با بردن این پیکرها


آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبر من شد علی اکبرها


گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
بر زمین باز بماند طرف دیگرها


با عبای نبوی کار کمی راحت شد
ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها
علی اکبر لطیفیان


ناباورانه می‌برم ای باورم تو را

ناباورانه غرق به خون تا حرم تو را

 

سخت است روی سطح عبا جمع کردنت

پاشیده‌اند بس که به دور و برم تو را

 

پا را مکش که شیون زن‌ها بلند شد

سوگند می‌دهم به دل دخترم تو را

 

لبخندها بلندتر از قبل می‌شود

وقتی که می‌کشم به دو چشم تَرم تو را

 

حالا صدای هلهله‌ها هم بلند شد

یعنی که آمده ببرد خواهرم تو را

 

جای منِ شکسته ببین در میان خون

با دست خُرد شانه زده مادرم تو را

 

وای از حرم که می‌نگرد ساعتی دگر

بر نیزه می‌برند کنار سرم تو را

 

می‌خواستم بغل کنمت باز هم ولی

تکه به تکه در بغلم می‌برم تو را

 

حسن لطفی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۲ ، ۱۶:۵۳


شاید قبل از انتشار این کتاب هیچ‌کس نمی‌دانست که دودمه معروف «مکن ای صبح طلوع» از اوست؛ خباز ساده اما اهل‌دلی که شعرش سال‌ها است بر زبان پیران و میان‌داران هیئت‌ها جاری شده و همه فرزند او را به تقوا می‌شناسند. کربلائی محمود بهجت، پدر آیت‌الله العظمی بهجت، شاعری گمنام بود که به شغل خبازی اشتغال داشت، اما عشق به خاندان عصمت و طهارت(ع) در حد اعلی در جان وی فوران داشته است. کربلائی محمود با اخلاص، پاکی و صداقت خود، در مصیبت سیدالشهداء(ع)، آن‌چنان غرق در ماتم و عزا می‌شد و این داغ را با جان و دل درک می‌‌کرد که گویی عاشورا و وقایع آن برایش تجلی عینی یافته و شرح ماوقع را شخصاً درک کرده است و ناخودآگاه از فرط غم، تصمیم به دگرگون نمودن اوضاع طبیعی زمان می‌گیرد؛ به صبح دستوری می‌دهد تا برنیاید تا این مصیبت دردناک رقم نخورد و در ادامه نیز با همان سبک و سیاق به آفتاب و چرخ، امر می‌کند که تا سر نزند و نجنبد تا حضرت فاطمه زهرا(س)، خونین‌جگر نشود:

«امشبی را شه دین در حرمش مهمان است/ مکن ای صبح طلوع
عصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است/ مکن ای صبح طلوع...»

این بند از اشعار مرحوم کربلائی محمود بهجت، از مدت‌ها قبل به‌عنوان یکی از بهترین اشعار حماسی و عاشورایی در حلقه عزاداران امام حسین(ع)، زینت‌بخش مجالس سینه‌زنی است و به‌عنوان شعر آیینی ماندگار است.

در شعر آیینی نکته قابل تأملی که این شعر را از انواع دیگر شعر جدا می‌کند، موضوعاتی است که در شعر بیان می‌شود، اشعار آیینی متأثر از قرآن، نهج‌البلاغه، صحیفه سجادیه و دیگر متون روایی است. خالق اشعار آیینی اولین کسی است که از موضوع متأثر می‌شود و هرچه این تأثر خالصانه‌تر باشد، شعر نیز تأثیرگذارتر خواهد بود و در قلب و جان مخاطب نفوذ می‌کند.

نگاهی سریع و گذرا به مجموعه «مکن ای صبح طلوع» گنجینه اسرار عمان سامانی را به خاطر می‌آورد. البته شاعر این مجموعه ممکن است با عمان سامانی قابل قیاس نباشد، زیرا زنده‌یاد محمود بهجت از علوم شعر و عروض و قافیه بهره چندانی نداشت، ولی خلوص و صداقت و صمیمیت در اشعار او موج می‌زند.

اشعار کتاب در 17 بخش تدوین یافته است که شامل:«مراثی حضرت فاطمه زهرا(س)»، «مراثی امام حسن(ع)»، «مراثی مسلم»، « مراثی طفلان مسلم»، «مراثی حربن یزید ریاحی»، «وهب»، «ام‌لیلا(س)»، «حضرت علی‌اکبر(ع)»، «حضرت قاسم(ع)»، « حضرت اباالفضل(ع)»، « حضرت سکینه(س)»، «حضرت رقیه خاتون»، «حضرت فاطمه صغری»، «عبدالله‌بن حسن»، «حضرت امام حسین(ع)»، «حضرت زینب کبری(س)»، و «پیوست: مکن ای صبح طلوع» است.

زنده‌یاد کربلایی محمود بهجت در دی ماه 1285 شمسی در فومن چشم به جهان گشود و در روز بیست و هفتم صفر 1325 شمسی و در سن 67سالگی چشم از جهان فرو بست. در یکی از اشعار این کتاب به‌مناسبت اسارت اهل‌بیت‌(ع) و خطبه حضرت زینب این‌گونه آمده است:

«ای آسمان ز دست تو دارم بسی نوا                                                
ریزم سرشک حسرت و هجران ز دیده‌ها

ظلمی چنین ندیده کسی اندر این جهان                                           
کردی تو با سلاله سلطان انبیا

سرهای سروران جهان را جدا زتن                                                   
کردی، زدی به نیزه و بُردی به شهرها

زینب که آفتاب نتابید بر رُخش                                                        
در شرم بود و داشت ازو حرمت وحیا

بردی سر برهنه اسیری به‌سوی شام                                              
زنجیر کین به گردن و با سختی و بلا

آه از دمی که گشت اسیران اهل‌بیت                                              
وارد به کوفه با سر بی‌معجر از جفا

مخلوق کوفه بهر تماشا به دورشان                                                  
گشته جمع طعنه‌زنان لب به ناسزا

بعضی به‌خنده کاین اسرا ماه طلعتند                                              
برخی دگر که خارج دینند و مصطفی

زینب چو دید هلهله و ازدحام خلق                                                   
بی‌اختیار گشت پس انداخت مرتضی

آه از جگر کشید و بگفت ای ستمگران                                               
مائیم نص آیه عصمت و «إنمّا»

آل‌محمدیم(ص) و جگرگوشه بتول                                                 
گشتیم از جفای شما خوار و بی‌نوا...»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۲ ، ۰۸:۳۵


تیر آمد و از لانه ی بی آب پرش داد
یک فاصله در بین گلوگاه و سرش داد

بغض همه آوار شد آن وقت که کودک
یک دسته گل سرخ به دست پدرش داد

می خواست که از بین گلویش بکشد تیر
آن قفل سه شعبه چقدر دردسرش داد

خندید و خجالت زده تر شد پدر از او
خندید و غم  تازه تری بر جگرش داد

یک آیه ی کوچک به لب عرش رسیده است
یک کفتر کوچک که خدا بال و پرش داد
 
علیرضا لک
 
کمان باز شد / فراتر ز حد توان باز شد
چنان‌ که حسین / پس از ضربه تیر جانباز شد

ببین روضه را / گلو تیر خورد و دهان باز شد
به خون علی / سر بغض هفت آسمان باز شد

نه حق می‌دهم / اگر روضه روضه‌خوان باز شد
که در وقت دفن / سر از شانه با یک تکان باز شد
 
مهدی رحیمی

فراز منبر دستت کلیم خواهم شد
زبان بگیر که من هم دو نیم خواهم شد

به گیسوان رقیه قسم که پشت سرت
نماز خوان اذان نسیم خواهم شد

به نصّ آیه ی ایاک نعبد تو قسم
به امتداد سنان مستقیم خواهم شد

مرا ز شیر گرفتند و زود فهمیدند
که از لبت چو برادر سهیم خواهم شد

فراز کرب و بلا خوب تر نشانم ده
چرا که تا به قیامت کریم خواهم شد

رهت به طشت، چو افتاد یاد ما هم باش
اگر چه پیش سر تو مقیم خواهم شد

نوشته اند که قبرم به روی سینه ی توست
نوشته اند به سینا کلیم خواهم شد

اگر چه ناز ندارم پس از وفات ولی
مرا ببوس که من هم یتیم خواهم شد
 
محمد سهرابی


دو قدم سمت خیام و دو قدم بر می گشت
پدری که نگران سمت حرم بر می گشت

پسرش را به روی دست تماشا می کرد
چاره سازِ همه در سینه خدایا می کرد

قدح چشم ترش پشت سرش جاری بود
کاشکی دور و برش یاور و غمخواری بود

مادری را دم خیمه نگران می بیند
حرم فاطمه را موی کنان می بیند

به لب کودک او خنده شکوفا زده بود
پدر انگار که از معرکه، دریازده بود

بینِ راه از گلوی سرخ علی تیر کشید
ولی انگار از این حنجره شمشیر کشید

مانده بود اینکه به مادر چه جوابی بدهد
پسرش را ز حرم برد که آبی بدهد

همه جا تیره شد و واله و حیران شده بود
شرفِ عرش خدا پاره گریبان شده بود

دو قدم سمت خیام و دو قدم بر می گشت
پدری که نگران سمت حرم بر می گشت

بارها روی زمین خورد ولی پا می شد
کمرش داشت از این داغ علی تا می شد

عاقبت نعشِ علی را به دل خاک نهاد
چشم یک هرزه به دفن علی اصغر افتاد

بعد از آنی که تمام شهدا را بردند
به روی نیزه امام الشهدا را بردند

بعد از آنی که همه اهل حرم غارت شد
گاهوارِ علی و، مشک و علم غارت شد

بعد از آنی که تن شاه، به گودال افتاد
خواهرش بر بدن زخمی و پامال افتاد

هرزه ای آمد و در پشت حرم غوغا شد
به سرِ غارت قنداقِ علی دعوا شد

آن طرف مادر او بر سر و سینه می زد
کمر عمه سادات خلاصه تا شد

بدنش را ز دل خاک برون آوردند
مثل یک مرد، علی بر سرِ نی بر پا شد

ولی ای وای سرش را روی نیزه بستند
جگری تیر کشید و کمری بشکستند

باد می آمد و از نیزه سرش....واویلا
نوحه اهل حرم پشت سرش یازهرا
 
رضا باقریان


زبان حال رباب

طفل نخورده آب کمی در حرم بخواب
لالا گلم ، عزیز دلم ، اصغرم بخواب
 
شرمنده ام که شیر ندارم ...به سینه ام
ناخن مکش تو خاک مکن بر سرم بخواب

آرام که نمی شوی ای میوه ی دلم
خیمه به خیمه هرچه تو را می برم ، بخواب

نزدیک به سه روز و سه شب می شود علی
پلکم به هم نیامده مادر ، برم بخواب

لالا گلم ، ببین که شبیه تو تشنه ام
آتش مزن به جان من ای مادرم ، بخواب

من خواب دیده ام که سرت روی نیزه بود
خواب و خیال بود نشد باورم ، بخواب
رضا رسول زاده

آبرو

سه شعبه ای که میان بگو مگو انداخت
دوباره ولوله در لشگر عدو انداخت

همان که خیره به دست حسین شد... آری
چرا نگاه به باریکیِ گلو انداخت؟

نشست و... تیر میان کمان گرفت و کشید
نشست تیر و سرش را ز رو به رو انداخت

امید بود که رحمی کند ولی افسوس
میان این همه امید و آرزو انداخت

تو را حسین چه ناباورانه می نگرد
که بود غنچۀ او را زِ رنگ و رو انداخت؟

تو تشنه بودی و این خشکی لبت همه را
به یاد علقمه و قصه ی عمو انداخت

تو آبروی فراتی که گفته بابایت
برای آب به این قوم پست رو انداخت؟

حسین خون گلو را به آسمان پاشید
سپس عبای خودش را به روی او انداخت

به پشت خیمه  همین دفن کردنش بس بود
 به نیش نیزه یکی را به جستجو انداخت

خدا به گریه کنان تو آبرو بخشید
و آب بود که خود را از آبرو انداخت
هادی ملک پور
 

شش ماهه ترین تشنه به دست پدر آمد
 با لب زدنش گریه هر سنگ در آمد

در فاصله کوچک یک بوسه به سرعت
 بی تاب شد و حوصله تیر سر آمد

این عرض گلو لازمه اش تیر سه شعبه است؟
 یا آهن سرد است؟ چرا شعله ور آمد؟

می خواست که کم تر بشود زحمت شمشیر
 با این همه شدت به گلویش اگر آمد

در رگ رگ حلقوم چه سرسخت گره خورد
 بابا چه کشیده است که تا تیر در آمد

مادر شوی و منتظر آن وقت ببینی
 قنداقۀ خونین شده ای از پسر آمد!
علیرضا لک

   سر وقت

       وقتش رسیده است که پر در بیاوری
      از راز خنده‌ی همه سر در بیاوری
      
       وقتش رسیده است که با روضه‌های خشک
      اشکی ز چشم چند نفر در بیاوری
      
       وقتش رسیده است که موسی شوی و باز
      از نیل تا فرات جگر در بیاوری
      
       خود را به روی تیغ کشاندی که جنگلی
      از زیر دست‌های تبر دربیاوری
      
       تو یک تنه حریف همه می‌شوی و بس
      از این قماط، دستی اگر دربیاوری
      
       تو از نوادگان مسیحی بعید نیست
      از خاک، مشک تازه و تر دربیاوری
      
       در این کویر خار گل انداخت گونه‌ات
      گفتی کمی ادای پدر دربیاوری!
       
       لب می‌زنی به هم که بخوانی ترانه‌ای
      اشکی به این بهانه مگر در بیاوری
هادی جانفدا
 
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد

پدرش چیز زیادی که نمی خواست ، فرات
یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد ؟

با دو انگشت هم این حنجره میشد پاره
چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد

خوب شد عرش همه نور گلو را برداشت
حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد ؟

خون حیدر به رگش ، در تب و تاب است ولی
بگذارید به سن علی اکبر برسد

دفن شد تا بدنش نعل نبیند اما
دست یک نیزه برآن حلق مطهر برسد

شعله ور میشود این داغ دوباره وقتی
شیر در سینه بی کودک مادر برسد

.... زیر خورشید نشسته ، به خودش میگوید
تیر نگذاشت که آن جمله به آخر برسد

علی رضا لک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۲ ، ۰۸:۲۳




دو تا نهال دو تا سرو ایستاده شدند

دو خوشه ی نرسیده دو جام باده شدند

مقام زینب کبری ببین که این دو پسر

فقط به خاطر مادر امامزاده شدند

تمام آبروی باغبان همین دو گلند

که در حفاظت از باغ استفاده شدند

به داست دایی اگر چه سوار اسب شدند

به دست نیزه و شمشیرها پیاده شدند

کنار اکبر و قاسم میان دارالحرب

دو طفل باعث تکمیل خانواده شدند

پیام غربت زینب شدند آن روزی

که سربریده نه چون نامه سرگشاده شدند

اگر چه سوم شعبان نشد محرم شد

به وقتش این دو به ارباب هدیه داده شدند

حلال زاده به دائیش می رود آخر

غریب وار اسیر حرام زاده شدند

شاعر: سعید پاشازاده


بریز در دل من


بریز در دل من هر چه داری از غربت

کجاست مأمن غم های کاریت؟... این جا !

تمام عمر غمت را کشیده‌ام بر دوش

چرا کنون نکنم غم گساریت این جا

خدا کند که بمیرم، امامِ بی‌یارم

اگر دمی نگرم بیقراریت این جا

ز پیش نعش علی سر بلند برگشتی

چقدر دیدنی است پایداریت این جا

چه زود پیر شدی بعد اکبر لیلا

فدای هیمنهٔ بردباریت این جا

مگیر ای پسر فاطمه امید را از من

دلم خوش است برادر به یاریت این جا

دو نوجوان مرا هم قبول کن جانا

شوند کشتهٔ چشم بهاریت این جا

بزرگ کردمشان پای سفرۀ عشقت

فقط به خاطر خدمتگزاریت این جا

اجازه ده که شوم همره نهالانم

شریک معرکهٔ لاله‌ کاریت این جا

نمی‌شود مگر از آن لب پر از مهرت

مرا منه به غم شرمساریت این جا

مجتبی روشن روان 



نوبتی هم که بود نوبت ما شد آقا

گرچه از داغ جوان تا شده ای ما هستیم

و که گفته است که تنها شده ای ما هستیم

تو چرا بار دگر پا شده ای ما هستیم

ما نمردیم مهیا شده ای ما هستیم

 

رخصت دیدن تو فرصت ما شد اما

نوبتی هم که بود نوبت ما شد آقا

 

به درخیمه ما نیز هرازگاه بیا

با دل ماسه نفرراه بیا راه بیا

چشمهامان پر حرف است که کوتاه بیا

تو بیا با قدمت گرچه با اکراه بیا

 

تا ببینی که به تیغ و زره آراسته اند

تند بادند که در معرکه برخاستند

 

باز میدان ز تو جنبش طوفان با من

تخت از آن توو پیش تو جولان با من

شاه پیمانه ز تو عهد به پیمان با من

ذره ای غم به دلت راه مده جان با من

 

آمدم گرم کنم گوشه بازارت را

تا نگاهی بکنی این سر بدهکارت را

 

به کفم خیرعمل خیرعمل آوردم

دو شکر قند دو شهد و دو عسل آوردم

من از این دشت شقایق دوبغل آوردم

دو سلحشور ز صفین و جمل آوردم

 

تیغ دارند و پی تو به صلایی رفتند

شیرهایم به پدر نه که به دایی رفتند

 

دست رد گر بزنی دست ز دامان نکشم

دست از این خیمه رسد از سر پیمان نکشم

بعد از این شانه به گیسوی پریشان نکشم

تیغ می گیرم و پا از دل میدان نکشم

 

به تو سوگند که یک دشت به هم می ریزم

چشم تا کار کند تیغ و علم می ریزم

 

دختر مادرم و جان پس در خواهم داد

او پسر داده و من هم دو پسر خواهم داد

جگرش سوخت اگر من دو جگرخواهم داد

میخ اگر خوردبه تن تن به تبر خواهم داد

 

چادرش را به کمر بست اگر می بندم

دلِ تو مادریُ روضه ی او سوگندم

 

قنفذ از راه از آن لحظه که آمد می زد

تازه میکرد نفس را و مجدد می زد

وای از دست مغیره چقدر بد می زد

جای هر کس که در آن روز نمی زد می زد

 

مادرم ناله بجز آه علی جان نکشید

دست او خرد شد و دست زدامان نکشید

 

وای اگر خواهر تو حیدر کرار شود

حرمم صاحب یک نه دو علمدار شود

لشگری پا و سر و دست تلنبار شود

بچه شیر خودش شیر جگردارشود

 

در دلم خون تو با صبرحسن می جوشد

خون زهراست که در رگ رگ من می جوشد

 

وقت اوج دو کبوتر دوبرادر شده بود

نیزه و تیر تبرهادوبرابرشده بود

خیمه ای سد دوچشم تر مادر شده بود

ضربه هاشان چه مکرر چه مکرر شده بود

 

روی پیشانی زینب دوسه تاچین افتاد

تا که از نیزه سر این دو به پایین افتاد

شاعر: حسن لطفی



 

اگر خواهرت اذن میدان ندارد

نمی خواهیش پای تو جان سپارد

در این جا که وا غربتایت بلند است

دو گلدسته دارد برایت ببارد

غم بی کسی تو ای مرد تنها

در این جا گلوی مرا می فشارد

الهی نبینم در این جا غریبی

الهی نبینم که چشمت ببارد

دو گلدسته می آورم تا نگویند

مگر این بلا پیشه خواهر ندارد

ببین سرمه بر دیده هاشان کشیدم

ببینم که دائی‌شان می گذارد

به رویم میاور که وسعم همین بود

مگر خواهرت – زینب – دل ندارد؟!

علی اکبر لطیفیان



ستارگان

غم جدایی تو کرده قصد جان مرا
غمی که سوخته تا مغز استخوان مرا

از آن زمان که به دنیا قدم گذاشته ام
عجین به داغ نوشتند داستان مرا

چه رورگار غریبی که باز در صدد است
بگیرد از من دلخون برادران مرا

زغربتت رمق راه رفتن از من رفت
اناالغریب تو لرزانده زانوان مرا

برای تحفه ی این مور هم سلیمان باش
کرم نما بپذیر این دو نوجوان مرا

ز چهره ام بزدا گرد شرمساری را
به خونشان بدرخشان ستارگان مرا

ادا اگر بشود حق تو زجانب من
توان مگر بدهد جسم ناتوان مرا

قدم خمید زداغ تو ..داغ طفلانم
خمیده تر نکند قامت کمان مرا

به خاطر تو زخیمه نیامدم بیرون
مگر که پی نبری اشک دیدکان مرا

نصیب باغ دلم از بهار اندک بود
خدا به خیر کند قصه ی خزان مرا

بلا عظیم تر و من صبورتر شده  ام
چه سخت کرده خداوند امتحان مرا

هادی ملک پور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۶:۱۶


وجود دم به دم

جهان بدون وجودت خرابه‌ی عدم است

خرابه با گل رویت وجود دم به دم است

به چشم کودک عاقل، مرا نگاه مکن

کسی که عشق ندارد، به عقل متّهم است

هزار کعب نی و دشنه گر قلم گردند

برای گفتن یک ضرب تازیانه کم است

میان خنده‌ی این چشم‌های بی‌پروا

یتیم را به تماشا گذاشتن، ستم است

بگو برای چه دشنام می‌دهند مرا؟

رقیّه ترجمه‌ی زخم‌های محترم است


برای حضرت رقیه (س)

تا آخرین ستاره شب را شمرده است

اما سه شب گذشته و خوابش نبرده است

دست پدر نبود اگر، بالشی نداشت

سر را به سنگ‌های خرابه سپرده است

حتی برای پلک‌زدن هم توان نداشت

اصلا نداشت باور اینکه نمرده است

جا باز کرده حلقه‌ی زنجیرهای سرخ

از بس‌که زخم‌های تنش را فشرده است 

با یاد زجر، نبض دلش تند می‌زند

یعنی تمام بدنش زخم خورده است

با آستین پاره سرش را گرفت و گفت

عمّه بگو که روسری‌ام را که برده است؟

تا آخرین ستاره‌ی شب را شمرده باز

حالا سه شب گذشته و چیزی نخورده است

حسن لطفی


جواب سوالی

شاید که خواب دیده‌ام، این سر خیالی است

امّا نه خواب هم که بود باز عالی است
مهمان من قدم به سر چشم ما گذار

هر چند دست سفره‌ی این طفل خالی است

خون‌لاله‌های گیسویم از لطف سنگ‌هاست

فرش سپید تو پُر گل‌های قالی است

با من زبان سیلی‌شان حرف می‌زند

یعنی جواب هر چه بپرسم سوالی است

تنها زدند و در دل خود هم نگفت کسی

این کودک یتیم کدامین اهالی است

بابا سری شبیه عمو چند وقتی است

از روز نیزه خیره به من این حوالی است

عمّه گرفته دست مرا راه می‌برد

بابا بگو به خاطر کم سن و سالی است

محسن عرب خالقی


بوی سیب

از بوی سیب سرخ طبق مُرده جان گرفت

زخمی‌ترین یتیم خرابه توان گرفت

باران چشم‌های رقیّه شروع شد

از بس که گریه کرد دل آسمان گرفت

طرفند گریه‌هاش به داد پدر رسید

سر را ز دست بی‌ادب خیزران گرفت

روپوش را ز روی طبق تا کنار زد

لب را که دید طفلک لکنت زبان گرفت

بابا یکی دوبار بریده بریده گفت

با هر نفس نفس که یکی در میان گرفت

می‌گفت گوشواره فدای سرت ولی

دیدم عقیق دست تو را ساربان گرفت

حالا گرسنگی به سراغم که آمده

آغوشم از محاسن تو بوی نان گرفت

آخر طلوع داغ تو کنج تنور بود

در شام زخم‌های تو خورشیدمان گرفت

علی ناظمی


برای حضرت رقیه (س)

مخواه دخترکت از تو بی‌خبر باشد

بدون من به سفر می‌رود پدر؟ باشد!

میان راه دلت تنگ شد خبر دارم

که آمدی تو به دنبال همسفر، باشد

قبول! بازی گنجشک پر، که یادت هست

به شرط آنکه به جایش رقیه پر باشد

تنور خانه گمانم هنوز روشن بود

وگرنه موی تو باید بلندتر باشد

عمو که رفت پدر لااقل نمی‌رفتی

برای عمّه‌ی تنهام یک نفر باشد

مرا زدند ولی عمّه بازویش زخم است

برای من دلت آمد که او سپر باشد

کلاغ‌ها همه رفتند خانه پس حالا

رسیده نوبتش این قصه هم به سر باشد

حسین رستمی


کوچکترین نبود ولی چند ساله بود

خونین ترین نبود ولی داغ لاله بود

هر کس که دیده چهره‌ی او را قبول کرد

زهرا‌ترین کبود‌رخ بی‌قباله بود

صد بغض در گلوی خرابه شکفته شد

هر گوشه‌ی خرابه خودش باغ ناله بود

سر مست می‌شد از طبق و نعره می‌کشید

انگار سر نبود به دستش پیاله بود

از دامنش به جای کفن استفاده شد

این سهم پاره‌پاره‌ی عمر سه ساله بود

از روز ، دفن گشتن خود احتیاط کرد

آری فقیه بود ولی بی‌رساله بود

رضا جعفری


قرار بود که یک ابر بیقرار شود

بر آسمان بوزد مدتی بخار شود

سه سال بعد بیاید سه بار پی در پی

ببارد و برود کوه نونوار شود

و زندگی بکند مثل این همه دختر

و عقد دائم یک مرد خواستگار شود

قرار بود همین دامنی که می‌بینید

به جای اینکه بسوزد و پر غبار شود

فقط برای لباس عروسی‌اش باشد

نه که کفن شود و زینت مزار شود

و در ادامه سیر تکاملی خودش

الهه‌ی حرم راز کردگار شود

قرار بود ولی نه بداء حاصل شد

که او عروسک زنجیر نابکار شود

خدا نخواست عروسی کند بزرگ شود

خدا نخواست که خانم خانه دار شود

رضا جعفری


با این نفس زدن بدنم درد می‌کند

با هر تپش تمام تنم درد می‌کند

پروانه‌ام که بال به زنجیر بسته‌ام

تا انتهای سوختنم درد می‌کند

حالا رسیده‌ای که مرا با خودت بری؟

حالا که پای آمدنم درد می‌کند

آرام سر گزار به دوشم که شانه‌ام

در زیر بار پیرهنم درد می‌کند

می‌بوسمت دوباره و زخم گلوی تو

با بوسه‌های دل‌شکنم درد می‌کند

می‌بوسمت دوباره و حس می‌کنی تو هم

با بوسه‌ای لب و دهنم درد می‌کند

تقصیر باد نیست که آشفته زلف توست

انگشت‌های شانه‌زنم درد می‌کند

حسن لطفی


خبر آمد که ز معشوق، خبر می‌آید

ره گشایید که یارم ز سفر می‌آید

کاش می‌شد که ببافند کمی مویم را

آب و آیینه بیارید، پدر می‌آید

نه تو از عهده‌ی این سوخته بر می‌آیی

نه دگر موی سرم تا به کمر می‌آید

جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد

غالباً درد به دنبال جگر می‌آید

راستی! گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست؟

سر که آشفته شود، حوصله سر می‌آید

هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم

نیم عمّامه از آن، بهر تو در می‌آید

به کسی ربط ندارد که تو را می‌بوسم

که به جز من ز پس کار تو بر می‌آید؟

راستی! هیچ خبردار شدی تب کردم؟

راستی! لاغری من به نظر می‌آید؟

راستی! هست به یادت دم چادر گفتی

دختر من! به تو چادر چقدر می‌آید

سرمه‌ای را که تو از مکّه خریدی، بردند

جای آن لخته‌ی خون روی بصر می‌آید

محمد سهرابی


رسید یار من از راه، راه باز کنید

ستارگان ، همه بر ماه من نماز کنید

رواق منظر چشم من آشیانه‌ی اوست

به سوی او همه دست دعا دراز کنید

به سوی شمس ولایت برید روی نیاز

به آفتاب و به ماه و ستاره ناز کنید

خرابه را همه با زلف خویش، فرش کنید

مرا که چهره بر خاک است سرافراز کنید

برای آنکه گلم را به سینه بگذارم

ز دست‌های من امشب طناب باز کنید

شب زیارتی است و خرابه گشته حرم

سلام بر حرم خسرو حجاز کنید

گلی خزان شده ، همراه باغبانش رفت

ز سوز سینه به یادش ترانه ساز کنید

الا تمامی اطفال در به در امشب

ز دور با حرم این سه ساله راز کنید

ز سوز سینه بخوانید نخل «میثم» را

هماره ناله به آهنگ جان‌گداز کنید

غلامرضا سازگار


مثل قدیم آمده‌ای باز در برم

با بوی سیب گیسوی خود در برابرم

مثل قدیم آمدی اما نمی‌شود

تا سوی دامنت بدوم پر در آورم

این چشم وا نمی‌شود، اما تو باز کن

سیرم ببین و بعد بگو وای مادرم!

دستی برای شانه‌زدن نیست با تو و 

زلفی برای شانه‌شدن نیست در سرم

من را ببر کنار عمویم که حس کنم

بر روی شانه‌های بلندش کبوترم

باید مرا شبیه خودت بوریا کنی

از بس‌که زخم خورده‌ام، از بس که پرپرم

حسن لطفی


برای حضرت رقیه (س)

هم بازیانم نیستند امشب کنار بسترم

قاسم، عمو عباس، عبدالله، داداش اکبرم

یادت می‌آید من چقدر آسوده می‌خوابیدم آن 

شب‌ها که می‌خندید در گهواره‌ی خود اصغرم؟

امشب ولی بدخوابم و هی خواب می‌بینم چهل

اسب بزرگ سرخ‌مو رد می‌شوند از پیکرم

برگونه‌ام جای چهار انگشت می‌سوزد عمو

زخم است، تاول تاول است انگشت‌های لاغرم

بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را 

حالا که هی خون می‌چکد از گوش‌های خواهرم

بابا لبش را بسته و دیگر نمی‌بوسد مرا

دیگر نمی‌گوید به من شیرین‌زبانم دخترم

من دختر خوبی شدم آرام می‌خوابم فقط

امشب نمی‌دانم چرا هی درد می‌گیرد سرم

پانته‌آ صفایی


از لحظه‌های اول شام غریبان

رنج اسارت دیده‌ام تا این خرابه

وقت وداعت بوسه‌ای بر من ندادی

از کار تو رنجیده‌ام تا این خرابه

بعد از علی اصغرت سوگند بابا

تنها به تو خندیده‌ام تا این خرابه

از لحظه‌ی برگشت اسب بی‌سوارت

با عمه‌ام نالیده‌ام تا این خرابه

از خارجی بودن. یتیمی یا اسیری

من حرف‌ها بشنیده‌ام تا این خرابه

از ترس اینکه از سر نیزه بیفتی

من بارها ترسیده‌ام تا این خرابه

از دیدن روی خبیث شمر و اخنس

چون جوجه‌ای لرزیده‌ام تا این خرابه

بابا ز بس دیر آمدی من پیر گشتم

من صد قیامت دیده ام تا این خرابه

از بعد توهینی که بر لعل لبت شد

«قربان‌شدن» ، شد ایده‌ام تا این خرابه

جواد حیدری


یا رقیه(س)

غروب آمده و دل پر از بهانه شده 

دل شکسته دگر خسته از زمانه شده

خدا کند که بیایی سراغ دختر خود

که بی‌تو همدم من، اشک دانه دانه شده 

بیا که سر بگذارم به روی شانه‌ی تو

ببین که موی رقیه چگونه شانه شده

به جای دست رحیمت که بر سرم بکشی

نوازشم همه با دست تازیانه شده 

هنوز گرمی آغوش تو به یادم هست 

که گفته قصه‌ی عشقت دگر فسانه شده؟

نه کفش و نه لباسی، نه آبی و نه غذا

دلم به تیر غم تو چه خوش نشانه شده 

یتیم بودن من را به رویم آوردند

که تو یتیمی و بهرت خرابه خانه شده 

بیا و دختر خود را از این خرابه ببر

غروب آمده و دل پر از بهانه شده 

سید محمد جوادی


برای حضرت رقیه (س)

بعد از سلام و تعارف و عرض ارادتی

تو محشری تو حرف نداری قیامتی

وقت سحر رسیده و گاه نماز شب

امشب شدم شبیه به یک زنگ ساعتی

روز خوشی نداشتم و سخت خسته‌ام

این لحظه هم به دست نیامد به راحتی

تو غیرتت اجازه نمی‌داد بین جمع

بر دامنم بخوابی و من هم خجالتی

حالا که وقت هست برای سبک‌شدن

بابا مزاحمم شده این درد لعنتی

پس من کجا برای شما درد دل کنم؟

اینجا خرابه است، نه مسجد نه هیأتی

اینجا که نیست هیچ ملالی بدون تو

غیر از نفس‌کشیدن و رنج سلامتی

اینجا که صبح از افق شام می‌دمد

خورشید بی‌تشعشعی و بی‌هویتی

این چند روزه دائما اینجا نزول داشت

بارانی از کبودی گل‌های صورتی

امشب که جلوه‌های تو را میهمان شدم

دعوت شدم به صرف غذاهای حضرتی

امشب شب ظهور خدای رقیّه است

بابا تو هم به دیدن این جلوه دعوتی

رضا جعفری


سه سالگی

با غم که هم مسیر شدم در سه‌سالگی

از غصه ناگزیر شدم در سه‌سالگی

گفتم به تن که آب شود از گرسنگی

از جان خود که سیر شدم در سه‌سالگی

من پای عشق تو کمرم تا شد ای پدر

این شد که سر به زیر شدم در سه‌سالگی

غصّه نخور فدای سرت گر سرم شکست

یا که اگر اسیر شدم در سه‌سالگی

هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم

بعد از تو زود پیر شدم در سه‌سالگی

گرچه نرفته‌ام به کنیزی ولی عجب

کوچک شدم حقیر شدم در سه‌سالگی

من فکر می‌کنم که همه فکر می‌کنند

خیلی بهانه‌گیر شدم در سه‌سالگی

مصطفی متولی


نمی‌باشد دلم را جز سر زلف تو ماوایی

نشستم چشم بر راه تو می‌دانم که می‌آیی

نشان هم دهندم کودکان شام با انگشت

چه غم دارم که از عشقت کشد کارم به رسوایی

شمیم گیسوانت کرده امشب مست و مدهوشم

ندیده هیچ چشمی ماه را با این دل‌آرایی

لبت مهر و طبق سجاده و محراب ابرویت

نماز آخر طفل تو می‌باشد تماشایی

نمی‌گویم به روی دامنت بنشانی‌ام زیرا

نداری دست تا بر روی من آغوش بگشایی

نمی‌گویم چه شد با من ولی سر بسته می‌گویم

تماشا کن تو رخسارم اگر دل‌تنگ زهرایی

سید محسن حسینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۵:۵۱

سلام بر حسین

 
و سلام بر محرم، ماه بعثت خون
 
دیروز که داشتند بیرق عزا به تن حرمت می کردند رنگ قلب مرا نیز عوض می کردند.
 
آری!
 
رنگ قلب همه شیعیان با بیرق حرم تو تغییر می کند. ما شیعیان تو همه، همه با نامت زندگی می کنیم و نفس می کشیم.
 
گویی هر دم و بازدم نام تو را صدا می زنیم.
 
و بلند بلند می گوییم
 
حسین حسین ...
 
هیئت را دوست داریم
 
 چون نام تو را در آن می برند، همین
 
رنگ مشکی تو ...
 
رنگ مشکی تو دل ما را شاد می کند
 
غم تو برای من بزرگ ترین غم است
 
اصلا هزار سال است که تو
 
که تو
 
می کشی مرا حسین ...
 
اما
 
اما نمی دانم چرا پس از هر هیئت
 
دوباره متولد می شوم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۲ ، ۱۲:۲۵


کسی که علت ایجاد شیث و شمعون است
قسم به حضرت زهرا رقیه خاتون است

بگو که منکر دردانه حسین داند
به آیه آیه قرآن همیشه ملعون است

و منکران مقامش شبیه ابلیسند
"اگر عمارت فقه اند تازه تاسیسند"

و گر که چله نشینند به مسجد الاقصی
برای لحظه به لحظه اش گناه بنویسند

دخیل دست عطایش هزار قارون است
کسی که شیعه به او تا همیشه مدیون است

و آن مکان که معروف به قاب قوسین است
در آرزوی قدوم رقیه خاتون است
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۲ ، ۰۹:۰۱




تا پیشکش کنم بجز این سر نداشتم

رویم سیاه! تحفه‌ی بهتر نداشتم

در بین عاشقان تو شرمنده‌ام حسین!

حتی تنی سفید و معطر نداشتم


هر چند ماه می‌شود اینجا فدای تو

بگذار جُون جان بدهد پیش پای تو

خونم سیاه نیست، ببین سرخ شد زمین

بر روی خاک شاخه گلی شد برای تو

 

من بنده‌ات... نه! عاشقِ در بند گیسویت

قبلا دو بار کشته مرا چشم و ابرویت

در خواب دیده‌ جُون تو را بارها ولی

درخواب هم ندیده سرش را به زانویت

 

تنها نه من،... به پای همه بند می‌زنی

در پاسخ سلام که لبخند می‌زنی

با من صمیمی ‌است همه حرفهای تو

گویی که با برادر و فرزند می‌زنی

 

خوشبخت من که همدم و هم صحبتت شدم

اول سیاه پوش درِ هیئتت شدم

بی ارزشم اگر که رهایت کنم حسین!

اکنون که یار تشنگی و غربتت شدم

 

تنها کنار توست که حس می‌کنم منم

بنگر فقط به عشق تو شمشیر می‌زنم

با تو نشسته‌ام که چو کوه ایستاده‌ام

نور تو دیده‌‌ام که چنین گرم و روشنم

 

«حبُّ الحسین» کرده مرا مست مست مست

ای وای اگر که تیغ بیفتد به دست مست

خود را چو جام می‌شکند تا که نشکند

با چشمهای ساقی اگر عهد بسته مست

 

عشق من و تو زاده‌ی زهرا ! شنیدنی است

با یک کلاف هم شده یوسف خریدنی است

پیش تو ایستادم و خواندم به زیر لب:

خال سیاه بر رخ زیبا چه دیدنی است!

 

هوش از سر بنی اسد امشب پریده است

یک قطره عطر سیب به خونم چکیده است

جای تعجب است درخشیدنم مگر؟

دستی حسین بر سر و رویم کشیده است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۰۹:۳۷



«علی اکبر لطیفیان»

باور نمی کردم گذرها را ببندند

من را که می بینند درها را ببندند

خورشید بودم زیر نور ماه رفتم

جان خودت تا صبح خیلی راه رفتم

در شهر کوفه کوچه گردی کم نکردم

این چند شب یک خواب راحت هم نکردم

من شیر بودم کوفه در زنجیرم انداخت

این کوچه های تنگ آخر گیرم انداخت

امروز جان دادم اگر جانت سلامت

دندان من افتاد دندانت سلامت

حالا که می آیی کفن بردار حتما

ای یوسف من پیرهن بردار حتما

حالا که می آیی ستاره کم بیاور

با دخترانت گوشواره کم بیاور

حیرانم اما هیچکس حیران من نیست

باور کن اینجایی که دیدم جای زن نیست

اینجا برای خیزران لب را نیاری

آقا خدا ناکرده زینب را نیاری

اصلا ببین گل ها توان خار دارند؟

پرده نشینان طاقت بازار دارند؟

من راضی ام انگشتر من را بگیرند

وقت کنیزی دختر من را بگیرند

اینجا برای نعل پا دارند آنقدر

کنج تنور خانه جا دارند آنقدر

مهر و وفا که نه جفا دارند، اما

اینجا کفن نه بوریا دارند اما

باید مسیر تو چرا اینجا بیفتد

حیف از سر تو نیست زیر پا بیفتد

***

«رضا یزدانی»

عشق تو کوچه گرد کرد مرا، این منِ از همیشه تنهاتر
دست ها مثل مرتضی بسته، چشم هایم شبیه زهرا، تر
شهر در انتظار رؤیت توست، همه از روی بام چشم به راه
چون قرار است ماه من روزی، باشی از روی نیزه پیداتر
شهر در انتظار رؤیت توست، همه آماده ی پذیرایی
همه ی شهر حاضرند ولی، بام ها، سنگ ها، مهیاتر
چه کند کاروان اگر کوفه...؟ چه کند کاروان اگر در شام...؟
این همه پرسشِ بدون جواب، و یکی از یکی معماتر
می شود دید هر کجا حتی، بین این کاسه آب، عکس تو را
با لب خشک می شود حالا، آخر قصه ام چه زیباتر

***

«محمد بیابانی»

دلم شور می زد که از دور دیدم
دو پیغام سرخ از بیابان رسیدند
سوارانی از کوفه و غصه هایش
که پیغمبر روضۀ یک شهیدند
رسیدند و از ماجرای تو گفتند
از این که نرفتند از کوفه بیرون
مگر این که دیدند دروازۀ شهر
شده میزبان سری غرق در خون
شنیدم که گفتند باز اهل کوفه
نمک خورده اند و نمکدان شکستند
به جز کاسۀ کهنه عهد و پیمان
تو را سر شکستند و دندان شکستند
 شنیدم که تا پای جان ایستادی
ولیکن به تو عرصه را تنگ کردند
تو را دوره کردند و مهمانشان را
پذیرایی آتش و سنگ کردند
 شنیدم که از روی دارالعماره
تو را پرت کرده؛ پرت را کشیدند
تن بی سرت را به یک اسب بستند
و در کوچه ها پیکرت را کشیدند
شنیدم که لب تشنه جان دادی آخر
تو را آب دادند و آبی نخوردی
اگرچه لبت پاره از سنگ ها شد
ولی خیزران شرابی نخوردی
سرت زینت سر در شهر گردید
ولی سهم نی ها و طشت طلا نه...
تنت قسمت میخ قصاب ها شد
ولی پایمال سم اسب ها نه

***

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۰۸:۵۸




سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی

چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی

 

کسی، قسم به نگاهت! که بی‌پناه نماند

چنین که مثل منی را تو در پناه گرفتی


چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود

حسین فاطمه! می گفتم اشتباه گرفتی

 

من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم

مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی

 

اگر چه راه بر اطفال بی‌‌گناه گرفتم

تو باز دست مرا از دل گناه گرفتی

 

خجالت از تو و اشکم امان نداد بپرسم

چرا ز غصه‌ی برکه تو مثل ماه گرفتی؟

 

چگونه آب نگردم ؟ که دست یخ زده ام را

دویدی و نرسیده به خیمه گاه گرفتی

 

چنان تبسم گرمی نشانده‌ای به لبانت

که از دل نگرانم مجال آه گرفتی

 

رسید خون سرم تا به دستمال سفیدت

تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۰۸:۳۶