موج وبلاگی آهنگِ بندگی

موج وبلاگی آهنگِ بندگی
موج وبلاگی آهنگِ بندگی
موج وبلاگی آهنگِ بندگی
طبقه بندی موضوعی
۱۹ آبان ۹۲ ، ۰۸:۲۳

اشعار ویژه شب هفتم محرم


تیر آمد و از لانه ی بی آب پرش داد
یک فاصله در بین گلوگاه و سرش داد

بغض همه آوار شد آن وقت که کودک
یک دسته گل سرخ به دست پدرش داد

می خواست که از بین گلویش بکشد تیر
آن قفل سه شعبه چقدر دردسرش داد

خندید و خجالت زده تر شد پدر از او
خندید و غم  تازه تری بر جگرش داد

یک آیه ی کوچک به لب عرش رسیده است
یک کفتر کوچک که خدا بال و پرش داد
 
علیرضا لک
 
کمان باز شد / فراتر ز حد توان باز شد
چنان‌ که حسین / پس از ضربه تیر جانباز شد

ببین روضه را / گلو تیر خورد و دهان باز شد
به خون علی / سر بغض هفت آسمان باز شد

نه حق می‌دهم / اگر روضه روضه‌خوان باز شد
که در وقت دفن / سر از شانه با یک تکان باز شد
 
مهدی رحیمی

فراز منبر دستت کلیم خواهم شد
زبان بگیر که من هم دو نیم خواهم شد

به گیسوان رقیه قسم که پشت سرت
نماز خوان اذان نسیم خواهم شد

به نصّ آیه ی ایاک نعبد تو قسم
به امتداد سنان مستقیم خواهم شد

مرا ز شیر گرفتند و زود فهمیدند
که از لبت چو برادر سهیم خواهم شد

فراز کرب و بلا خوب تر نشانم ده
چرا که تا به قیامت کریم خواهم شد

رهت به طشت، چو افتاد یاد ما هم باش
اگر چه پیش سر تو مقیم خواهم شد

نوشته اند که قبرم به روی سینه ی توست
نوشته اند به سینا کلیم خواهم شد

اگر چه ناز ندارم پس از وفات ولی
مرا ببوس که من هم یتیم خواهم شد
 
محمد سهرابی


دو قدم سمت خیام و دو قدم بر می گشت
پدری که نگران سمت حرم بر می گشت

پسرش را به روی دست تماشا می کرد
چاره سازِ همه در سینه خدایا می کرد

قدح چشم ترش پشت سرش جاری بود
کاشکی دور و برش یاور و غمخواری بود

مادری را دم خیمه نگران می بیند
حرم فاطمه را موی کنان می بیند

به لب کودک او خنده شکوفا زده بود
پدر انگار که از معرکه، دریازده بود

بینِ راه از گلوی سرخ علی تیر کشید
ولی انگار از این حنجره شمشیر کشید

مانده بود اینکه به مادر چه جوابی بدهد
پسرش را ز حرم برد که آبی بدهد

همه جا تیره شد و واله و حیران شده بود
شرفِ عرش خدا پاره گریبان شده بود

دو قدم سمت خیام و دو قدم بر می گشت
پدری که نگران سمت حرم بر می گشت

بارها روی زمین خورد ولی پا می شد
کمرش داشت از این داغ علی تا می شد

عاقبت نعشِ علی را به دل خاک نهاد
چشم یک هرزه به دفن علی اصغر افتاد

بعد از آنی که تمام شهدا را بردند
به روی نیزه امام الشهدا را بردند

بعد از آنی که همه اهل حرم غارت شد
گاهوارِ علی و، مشک و علم غارت شد

بعد از آنی که تن شاه، به گودال افتاد
خواهرش بر بدن زخمی و پامال افتاد

هرزه ای آمد و در پشت حرم غوغا شد
به سرِ غارت قنداقِ علی دعوا شد

آن طرف مادر او بر سر و سینه می زد
کمر عمه سادات خلاصه تا شد

بدنش را ز دل خاک برون آوردند
مثل یک مرد، علی بر سرِ نی بر پا شد

ولی ای وای سرش را روی نیزه بستند
جگری تیر کشید و کمری بشکستند

باد می آمد و از نیزه سرش....واویلا
نوحه اهل حرم پشت سرش یازهرا
 
رضا باقریان


زبان حال رباب

طفل نخورده آب کمی در حرم بخواب
لالا گلم ، عزیز دلم ، اصغرم بخواب
 
شرمنده ام که شیر ندارم ...به سینه ام
ناخن مکش تو خاک مکن بر سرم بخواب

آرام که نمی شوی ای میوه ی دلم
خیمه به خیمه هرچه تو را می برم ، بخواب

نزدیک به سه روز و سه شب می شود علی
پلکم به هم نیامده مادر ، برم بخواب

لالا گلم ، ببین که شبیه تو تشنه ام
آتش مزن به جان من ای مادرم ، بخواب

من خواب دیده ام که سرت روی نیزه بود
خواب و خیال بود نشد باورم ، بخواب
رضا رسول زاده

آبرو

سه شعبه ای که میان بگو مگو انداخت
دوباره ولوله در لشگر عدو انداخت

همان که خیره به دست حسین شد... آری
چرا نگاه به باریکیِ گلو انداخت؟

نشست و... تیر میان کمان گرفت و کشید
نشست تیر و سرش را ز رو به رو انداخت

امید بود که رحمی کند ولی افسوس
میان این همه امید و آرزو انداخت

تو را حسین چه ناباورانه می نگرد
که بود غنچۀ او را زِ رنگ و رو انداخت؟

تو تشنه بودی و این خشکی لبت همه را
به یاد علقمه و قصه ی عمو انداخت

تو آبروی فراتی که گفته بابایت
برای آب به این قوم پست رو انداخت؟

حسین خون گلو را به آسمان پاشید
سپس عبای خودش را به روی او انداخت

به پشت خیمه  همین دفن کردنش بس بود
 به نیش نیزه یکی را به جستجو انداخت

خدا به گریه کنان تو آبرو بخشید
و آب بود که خود را از آبرو انداخت
هادی ملک پور
 

شش ماهه ترین تشنه به دست پدر آمد
 با لب زدنش گریه هر سنگ در آمد

در فاصله کوچک یک بوسه به سرعت
 بی تاب شد و حوصله تیر سر آمد

این عرض گلو لازمه اش تیر سه شعبه است؟
 یا آهن سرد است؟ چرا شعله ور آمد؟

می خواست که کم تر بشود زحمت شمشیر
 با این همه شدت به گلویش اگر آمد

در رگ رگ حلقوم چه سرسخت گره خورد
 بابا چه کشیده است که تا تیر در آمد

مادر شوی و منتظر آن وقت ببینی
 قنداقۀ خونین شده ای از پسر آمد!
علیرضا لک

   سر وقت

       وقتش رسیده است که پر در بیاوری
      از راز خنده‌ی همه سر در بیاوری
      
       وقتش رسیده است که با روضه‌های خشک
      اشکی ز چشم چند نفر در بیاوری
      
       وقتش رسیده است که موسی شوی و باز
      از نیل تا فرات جگر در بیاوری
      
       خود را به روی تیغ کشاندی که جنگلی
      از زیر دست‌های تبر دربیاوری
      
       تو یک تنه حریف همه می‌شوی و بس
      از این قماط، دستی اگر دربیاوری
      
       تو از نوادگان مسیحی بعید نیست
      از خاک، مشک تازه و تر دربیاوری
      
       در این کویر خار گل انداخت گونه‌ات
      گفتی کمی ادای پدر دربیاوری!
       
       لب می‌زنی به هم که بخوانی ترانه‌ای
      اشکی به این بهانه مگر در بیاوری
هادی جانفدا
 
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد

پدرش چیز زیادی که نمی خواست ، فرات
یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد ؟

با دو انگشت هم این حنجره میشد پاره
چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد

خوب شد عرش همه نور گلو را برداشت
حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد ؟

خون حیدر به رگش ، در تب و تاب است ولی
بگذارید به سن علی اکبر برسد

دفن شد تا بدنش نعل نبیند اما
دست یک نیزه برآن حلق مطهر برسد

شعله ور میشود این داغ دوباره وقتی
شیر در سینه بی کودک مادر برسد

.... زیر خورشید نشسته ، به خودش میگوید
تیر نگذاشت که آن جمله به آخر برسد

علی رضا لک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی