۱۲ آبان ۹۲ ، ۰۸:۳۶
قاسم صرافان / من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
کسی، قسم به نگاهت! که بیپناه نماند
چنین که مثل منی را تو در پناه گرفتی
چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
حسین فاطمه! می گفتم اشتباه گرفتی
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی
اگر چه راه بر اطفال بیگناه گرفتم
تو باز دست مرا از دل گناه گرفتی
خجالت از تو و اشکم امان نداد بپرسم
چرا ز غصهی برکه تو مثل ماه گرفتی؟
چگونه آب نگردم ؟ که دست یخ زده ام را
دویدی و نرسیده به خیمه گاه گرفتی
چنان تبسم گرمی نشاندهای به لبانت
که از دل نگرانم مجال آه گرفتی
رسید خون سرم تا به دستمال سفیدت
تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی
۹۲/۰۸/۱۲