روایت اول: پیامبر صلى الله علیه و آله، روز جمعه مشغول خواندن خطبه بود که مردى برخاست و گفت: اى پیامبر خدا! چارپایان هلاک شدند و گوسفندان تلف گشتند. دعا کن که خدا به ما باران بدهد. پس، پیامبر صلى الله علیه و آله دست به آسمان برداشت و دعا کرد.
روایت دوم: پیامبر صلى الله علیه و آله، روز جمعه خطبه مى خواند که مردى برخاست و گفت: اى پیامبر خدا! دعا کن که خداوند بر ما باران بباراند.
ناگهان، آسمان ابرى شد و باران فرو بارید، چنان که مردم خود را به زحمت به منازلشان رساندند. باران تا جمعه آینده ادامه داشت. پس، همان مرد یا یکى دیگر برخاست و گفت: دعا کن که خداوند، باران را براى ما بند آورد، که آب، همه جا را برد.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: «بار خدایا! در اطراف ما بباران، نه بر ما». ناگهان ابرها در پیرامون مدینه پراکنده شدند و در خود مدینه، باران بند آمد.
روایت سوم: پیامبر صلى الله علیه و آله در روز جمعه مشغول خواندن خطبه بود که مردم برخاستند و فریاد زدند و گفتند: اى پیامبر خدا! باران، بند آمده و درختان، زرد شده اند و چارپایان، از بین رفته اند. دعا کن که خداوند بر ما باران بباراند.
پیامبر صلى الله علیه و آله دو بار فرمود: «بار خدایا! بر ما باران بباران». به خدا سوگند، در آسمان حتّى یک تکّه ابر هم مشاهده نمى شد؛ امّا ناگهان ابرها پدیدار گشتند و فرو باریدند.
پیامبر صلى الله علیه و آله از منبر به زیر آمد و نماز خواند و رفت. باران تا جمعه بعد همچنان مى بارید. چون پیامبر صلى الله علیه و آله برخاست که خطبه بخواند، مردم باز فریاد زدند که: خانه ها ویران گشتند، و راه ها بسته شدند. دعا کن که خداوند، باران را بند آورد.
پیامبر صلى الله علیه و آله تبسّمى کرد و فرمود: «بار خدایا! در اطراف ما بباران، نه بر ما». ناگهان ابرها از آسمان مدینه کنار رفتند و در پیرامون آن، باریدن گرفتند و دیگر یک قطره هم در مدینه نمى بارید. به مدینه نگریستم. دیدم چونان اکلیل مى درخشد.
منبع: صحیح البخاری